بختیارنامه را تا آنجا خوانده بودیم که شاه سیستان دختر سپهسالارش را دید و در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق او شد و بی آن که منتظر اذن پدر شود، و به رغم توصیه همراهان به صبر، او را عقد کرد.
در این قسمت خواندیم که سپهسالار اگر چه به ظاهر ابراز خوشحالی میکرد و تهنیت بزرگان مملکت را با روی خوش میپذیرفت ولی در دل از شاه متنفر شده بود و حس میکرد که شاه با اجازه نگرفتن از او، وی را تحقیر کرده است. در نهایت هم با همدستی دیگر بزرگان لشکر شورش کرد و شاه که عرصه را تنگ دید با ملکه باردارش فرار کرد و به قصد کرمان به صحرا زد.
بختیار، که کتاب نامش را از او گرفته است، پسر همین شاه و دختر اسپهسالار است که در همین سفر فرار به دنیا آمد و شاه و ملکهاش با چشمی اشک و چشمی خون او را بر سر چاهی رها کردند اما شاه قطعهای جواهر بر بازوی او بست.
در نهایت شاه به کرمان رسید و با استقبال گرم شاه کرمان روبرو شد و با کمک او ملک سیستان را پس گرفت و اهل غوغا را تار و مار کرد اما غم فرزند گم شده بر دل او و ملکه سنگینی میکرد. از آن سو بختیار را جماعتی از دزدان پیدا کردند و رئیسشان از وجناتش فهمید که باید بزرگزاده باشد و کمی بعد با دیدن جواهر بازویش مطمئن شد. اسم او را خدایداد گذاشت و به فرزندی پذیرفت و بعدا به کار دزدی گمارد.
بعد از مدتی خدایداد و گروه دزدان به کاروانی زدند که همه کارآزموده و جنگی بودند و تار و مار شدند و خدایداد اسیر شد.
#بختیارنامه #لمعة_السراج_لحضرة_التاج #ادبیات_فارسی #نثر_مصنوع #داستان_های_ایرانی #فرهنگ_ایران #ادبیات_ساسانی #محمد_روشن #ادبیات_کلاسیک #قصههای_کهن