حسین خودش را به محل ملاقات در کافه کوچه می رساند، و با حجمی عظیم از احساسات و خاطرات روزهایی که در گوشهی این کافه نشسته و همه چیز را زیر نظر میگرفت، رو به رو میشود. شهاب هم بالاخره تصمیم به رفتن میگیرد و به سمت کافه میرود. تا به کافه میرسد، دور و بر را نگاهی میاندازد، و تا چشمش به حسین می خورد از حرکت باز میایستد. او قبلا حسین را دیده است.