بوریس هیچ دوستی نداشت. اون خرس ترشرویی بود و به همهٔ حیوونهای دیگهای که سر راهش میدید، غرش میکرد. بعد با خودش میگفت: « هیچکس منو دوست نداره.» و به قسمت دیگهای از جنگل میرفت. یک روز که از این همه راه رفتن خسته شده بود، روی تپهای دراز کشید و خوابش برد.
داستان دوستان تازه بوریس
https://ketabak.org/s85sn