یکی بود و یکی نبود، در زمان قدیم حاکم جوانی با همسر زیبایش زندگی میکرد، آند و یکدیگر را خیلی دوست داشتند ولی متأسفانه هیچگاه بچهدار نمیشدند، خیلی دلتنگ بودند و رنج میبردند جون آرزو داشتند بچهای از خودشان داشته باشند.
همسر حاکم هرروز در جنگل کنار آبشار قدم میزد و آرزوی بچهای داشت، روزی یک ماهی کوچولو سرش را از آب بیرون آورد و به او
« بانوی زیبا ... مژده ... دعای تو مستجاب شدت و بهزودی مادر خواهی شد و یک دختر کوچولو و زیبا به دنیاخواهی آورد» اوه متشکرم ... قزلآلای کوچک عزیز، از سخنان شیرین و قشنگ تو تشکر میکنم.
کاری از سازمان انتشار مجموعه داستانهای ناطق
شرکت ۴۸ داستان، سوپراسکوپ
مؤلف و شاعر: علیرضا اکبریان
با صدای گروهی از هنرمندان برجسته ایران