یک روز صبح، وقتی ننه گلاب از خواب بیدار شد، دید دنیا خیلی کثیف شده است. چادرش را بست به کمرش و آمد کنار حوض مرمرش. دنیا را برداشت، انداخت توی طشت.
یک قالب صابون، یک کمی آب، چنگ و چنگ و چنگ، بشور و بساب. دنیا را شست و تمیز کرد. قشنگ کرد. بعد آن را پهن کرد روی بند رخت تا خشک بشود. اما هنوز کمرش را راست نکرده بود و عرق پیشانیاش را پاک نکرده بود که باد آمد و دنیا را برداشت و با خودش برد. ننهگلاب دنبال باد دوید و گفت: «ای باد، بالت طلا! دنیا را بده.»
https://ketabak.org/2e6xu