زاک در یک خیابون شلوغ زندگی میکرد. از خیابون اونها خیلی ماشین میگذشت. مادر زاک بهش گفته بود که مبادا توی خیابون بره. گفته بود که اگه این کار رو بکنه، ممکنه با یک ماشین تصادف کنه و زخمی بشه. مادر زاک هر روز بهش میگفت: «زاک، توی خیابون نرو!»
یک روز مامان زاک گفت که باید بره بازار برای خرید. اون زاک رو توی خونه پیش خواهر بزرگش ترینا گذاشت و رفت...
https://ketabak.org/zo43j