مردمشاهی ۲۳ (جمهوری ایرانی)
فرهنگشهر . . . مردم شاهی دیروز یا جمهوری ایرانی امروز، بیان درونمایه و منش فرهنگی است، نه تنها فرم و ظاهر آن، که مانند جمهوریهای امروزی، سر از دیکتاتوری و استبداد در میآورند. وارد کردن جمهوری غربی که در سالهای درازی در جایی دیگر پا گرفته است، تنها آوردن سطح، رویه، پوستهای است بدون هسته و مغز که در بستر جامعه نمیروید و بارور نخواهد شد! داد، که سرچشمهی جمهوری ایرانی و بر ضد تاریخ ایران است، پیایند مستقیم فرهنگ اصیل ایران است که قدرتمندان در این کشور آن را هیچگاه به جد نگرفتهاند. ما در مردمشاهی، وارث تاریخ قدرتمندان و امتداد آن نیستیم! بلکه این فرهنگ گوهری ماست که از کاریز منش بهمنی ما میجوشد و آیندهی اجتماعی و سیاسی و دینی... سرنوشت ما را معین میسازد. در داستان فریدون، داد به مانای پخش کردن زمین میان مردم در اجتماع است، و مفهوم همین نکتهی مهم، اساس پیدایش داد و خود به خود خاکی بودن (ایده سکولاریسم) در ایران است که گسترهی جهانی پیدا میکند. در فرهنگ زنخدایی (ارتایی)، ساماندهی همیشه به فرزند کهتر میرسید، وارونهی نرخدایی که فرزند مهتر به حکومت میرسید. سلم در شاهنامه که پسر بزرگ فریدون باشد، نماد خرد پرواگر، نمایانگر غرب بود. تور نماد خشم، جسارت بدون خرد بود، و ایرج نماد مهر بود که بیانگر توازن میان درنگ و شتاب، اصل بهمنی و ساماندهی ایران بر شالودهی منش جوانی بود. سراندیشههای ژرفی که شوربختانه از سوی بسیارانی گاه افسانه، گاه اسطوره و گاه حماسه انگاشته و تنها روخوانی سطحی میشوند و درک و فهمی از ژرفای نهفته در این داستانها (فلسفهها) ندارند و پیوسته فریاد اینکه ما از خودمان هیچی نداریم آنها بلند است! داستانی که سراسر روی زمین را پیرو سنجه داد (قانون و حق و عدالت)، به گونهای یکنواخت و هماهنگ (جایی خالی از داد نیست) میداند، همان سر اندیشهی حقوق بشر و حقوق بینالملل است. داد فریدونی جهانی که بر پایهی قداست جان و خرد است. درحالیکه سراسر کلونیالیسم غرب، و یا دارالسلام و دارالحراب و دارالکفر قرآن، بر پایهی فضای تهی از داد است!؟ از اینرو بود (یکسان) که ایرانیان ملتهای دیگر را فریدونی یا فریدونیان مینامیدند. کلمهی اسلام از سلم میآید، که در اصل برگرفته از واژهی سیریمه، به مانای سه تا نای (سئنا/سیمرغ) ایرانی است، از همان دشت نیزاری که در گذشتههای دور پیش از محمد، همبستگی فرهنگی با ما داشتهاند و ارتایی بودند
مردمشاهی ۲۲ (جمهوری ایرانی)
فرهنگشهر . . . دستکم از مشروطیت تا به امروز، از آنجایی که به بن و درونمایههای فرهنگ اصیل ایران پرداخته نشده بود، و شوربختانه کماکان نمیشود! و یا زیر پوشش زرتشتیگری (دنیای فانی و آخرت ابدی) بدست فراموشی سپرده شده است، تاثیر ناچیزی بر روی جنبشها داشته است، که پیامدهای مستقیم و غیرمستقیم ناگوار این کمرنگی فرهنگی و بیمهری ایرانی نسبت به درک و فهم ژرفای آن را امروزه هر یک از ما در زندگی بد-بیمزهی سطحی که داریم، در حال چشیدن هستیم!؟ سروش در فرهنگ نخستین ایران، نه روحالقدس، نه جبرییل بود که تنها بر برگزیدگان و فرستادگان الاهان نازل شود، بلکه هر آدمی سروش ویژه خودش را دارد (بنیاد فردیت)، که خرد بهمنی شاد و آراینده را به پیشآگاهی جابجا میکند، که بدان فرمان میگفتیم، که برخلاف مذاهب و کالچرهای دیگر، معنای امر و دستور را نداشته است، بلکه اندیشه کاربند و هماندیشی. نیاکان ما به سروش نام راهگشا داده بودند (نه رهبر و پیشوا)، چراکه در رویارویی با بنبستهای تراژدی، به همراه روی دیگر سکه که بهمن باشد، آغازگر (آتشافروز) راهی نوین میشدند. در دورهی ساسانیان، شاهان بدون آگاهی از ناهمخوانی و تراژدی دو ارزش، خود را شاه مهر و داد میدانستند (زیر چتر موبدان، آخوندهای زرتشتی، مهر و داد در آشتی همیشگی کنار هم لمیده بودند)!درحالیکه سنتز این دو به همین سادگی نیست و تنها یک فرم ندارد و در هر هنگامی از تاریخ، به شیوه و شکل نوین به هم میپیوندند. در همین دوره بود که به دلیل شکافی که زرتشت در ایدهی همزاد (همگوهری آفریننده و آفریده) ایجاد کرده بود، مذهب زروانیسم بوجود آمد و بر اذهان چیره گشت! زروان یا همان خدای زمان (سپس امام زمان و مصلحت و حکمت حکومت و حکایت و روایت شد)، خرد نداشت که تفاوت میان مهر و کین و داد و ستم بگذارد، چه رسد به تفاوت دو ارزش مثبت داد و مهر.. که پیایند آن پوشیده شدن خرد بهمنی و نابینایی ایرانیان و ناامیدی مطلق از حکومت و موبدان و دین، و در نهایت مایهی شکست ایران با ملتی که تراژدیهای خود را که سرچشمهی پیدایش فرد مستقل و آزاد هستند، گم کرده بود شد
مردمشاهی ۲۱ (جمهوری ایرانی)
فرهنگشهر . . . در فرهنگ ایران، تا حکومت میان مردم پخش نشود، داد نیست! و این اصل جمهوری است. ما بجای صغیر و ضعیف و تابع و گناهکار بودن همیشگی در افکار ابراهیمی و کالچر غربی و شرقی، آسنبغ (یکی از نامهای بهمن که به پخش کردن برمیگردد) فرهنگ ایران را داریم که ساماندهی و آراستن را از آن همگان میداند. همچنین داد در الهیات زرتشتی (فرهنگ مسخ شده ایران!) روشن است و کسی آن را نمیجوید و تنها با پیروی از اهورامزدای زرتشت بدان میرسد، و دیگر نیازی به اندیشیدن آدمی که داد چیست؟ نمیرسد! همانگونه که مسئله مهر در یزدان شناسی زرتشتی، سلسه مراتب پیدا کرده و جدولبندی و روشن شده است، و شوربختانه امکان جنبش در خرد آدمی، یا تراژدی میان اضداد را از بین برده است. گوهر دین (بینش زایشی / وجدان) در فرهنگ نخستین ایران، مهر است. این بود که عرفای ایرانی، ایمان به دین را اینهمانی با اشغ میدادند، و آن را در راستای اسلام نمیشناختند! درست چیزی که به اصطلاح روشنفکران دینی امروزی در مشتبهسازی از آن غافل هستند، همانا اینکه در عشق، ایمان تابع است. درحالیکه در ایمان، این ایمان است که حاکم بر عشق است. فرهنگ ارتایی ایران، مهر میان دو ملت را برترین مهر میداند، که در داستان آرمان حکومت (سامانده ایران) ایرج شاهنامه نمودار میشود، و بوسیله کورش این مهر بینالمللی پیاده میشود و در منشورش به یادگار در تاریخ میماند، و امروز بسیاری از ما از دروازهی ملتها در تخت جمشید بازدید میکنیم، بدون آنکه فلسفهی خوابیده در پشت این مهم را بدانیم!؟ امروزه، اینور و آنور بسیار میشنویم و میبینیم، که با قدرت و زور در صدد آوردن صلح با خیال ماندگاری آن هستند(همان قدرتطلبان و زورورزانی که از دیرباز تا کنون به شیوههای گوناگون، کمر به نابودی فرهنگ ایران بستند)؟! درست نقطهی مقابل فرهنگ و اندیشهی ژرف ایرانی، که آماده بود برای آشتی و مهر، از قدرت بگذرد
مردمشاهی ۲۰ (جمهوری ایرانی)
فرهنگشهر . . . ما یک فرمول ابدی برای آشتی دادن اضداد در اجتماعی که پیوسته در حال دگرگونی است، نداریم! خرد سنگی یا سنتزی یا شاد بهمنی (سنگیدن، هنگیدن، سنجیدن) برای شناخت چیزها، آنها را از هم پاره و تجزیه نمیکند، بلکه به گونهای در همخردی آدمیان باهم، پیوند میان پدیدهها را میپروراند. نماد این اندیشه در فرهنگ گوهری ایران، موهای این خدا (بهمن) بود، که از میان فرق باز میکرد و جامهای بدون درز میپوشید. جامه نشان سنتز تار و پود بود. واژهی مرز در فرهنگ ایران، برخلاف غرب که نشان تجزیه است! به مانای جایی نبود که دو چیز از هم جدا میشوند، بلکه جایی بود که به هم میپیوستند. این اصطلاح آمرزیدن یا خدا بیامرز امروزی پیش نیاکان ما، چم پیوستن به خدا یا بن را داشته است. شهر خرّم در شاهنامه، همان اصطلاح جمهوری دموکراتیک امروزی است که ما هزارهها پیش در فرهنگمان داشتهایم. تعریف در فلسفهی غربی، تعیین حد یک پدیده از سایر پدیدههاست، درحالیکه این حد یا مرزبندی در فلسفهی ایرانی، به جای بریدن به دنبال نقاط پیوند بود. و این اندیشهی شناخت، بنیاد خرد فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و سیاسی(جهانآرایی) آدمی در ایران بود. خرد بهمنی که همان خرد هخامنی یا خرد بزمی باشد، به مانای اندیشیدن(هماندیشی) در راستای دوستی و پیوند است. چرا فریدون در شاهنامه، هنگام پخش جهان میان خردمندان، دچار گرفتاری شد؟ فریدون به جای خرد بهمنی، از عقل تجزیه و تحلیلی استفاده کرد! درحالیکه ایرج (ارز، ارج، ارتا...) که پیکریابی بزرگترین خدای ایران، سیمرغ باشد، و همچنین نخستین شاه استورهای ایران، دادی را که بر پایهی مهر نبود را شایسته و بایسته و پسندیده ندانست و آن را رد کرد، و اینست که تراژدی و فاجعهای که در پایان این داستان رخ داد را از دیرباز تا کنون شاهد هستیم! حالا... این اندیشه ژرف ایرانی در شناخت پیوند اضداد با هم را، با افکار مذاهب ابراهیمی، که از قصهی پر غصهی کشتی نوح و یا عید قربان جان بیارزش میگیرد، و در آن ایمان و اعتقاد، بر مهر و پیوند، چیرگی مطلق پیدا میکند را کنار هم بگذارید! اینجاست که من به نوبهی خودم، همیشه پافشاری و تلاش کردم و میکنم که ایرانی را با فرهنگ نخستین خود آشنا بکنم و آشتی بدهم. چرا که گذشته از خوش آمدن یا نیامدن ما، دوست داشتن یا نداشتن، پسندیدن یا پذیرفتن یا نپذیرفتن آن به وسیله ما، بر این باورم که دستکم این شناختن و دانستن آن است، این آگاهی فرهنگی ماست که روزی روزگاری به داد ما خواهد رسید و در بزنگاههای تاریخی به گونهای خودکار در آگاهبود ما، مایهی بیداری و رهایی و آزادی و آبادی ایران و ایرانی میشود. باشد که دوستان نیز چنین بیاندیشند و بکوشند و گام بردارند. پاینده ایران . . . سرفراز ایرانی
مردمشاهی ۱۹ (جمهوری ایرانی)
فرهنگشهر . . . داد چیست؟ داد از داته میآید، که بینش زایشی باشد، که از آدمی میروید و بنیاد عدالت و قانون و نظم میشود. برای ما بسیاری از عدالت اجتماعی مارکسیسم و قوانین تغییر ناپذیر و مقدس علمی آن، و از عدل علی و قصهی سیخ سوزان بر روی دست برادرش که تقاضای بخش کوچکی از بیت المال را کرده بود، سخن گفتند؟ و این دو را با تف به هم چسباندند، و حلال کل مسائل اجتماعی و سیاسی و اقتصادی دانستند! ولی در این میان، هیچکس به اندیشهی داد ایرانی توجهی نکرد و اهمیت نداد؟! داد در فرهنگ ایرانی، بخش کردن چیزی میان مردمان است، به گونهای که هنگام بخشیدن، این مردمان از هم پاره نشوند. چونکه برای پخش کردن چیزی که بریده بریده شده است، بایستی مردمان را نیز از هم برید تا به هر یک جداگانه بخشی از آن چیز برسد. مسئله و مشکلی که اینجا پیش میآید این است که، این مردمان در اجتماع از هم پاره نیستند. داد، تنها تقسیم کردن یک چیز به قسمتهایی نیست که مردم طبق سزاواری یا کارشان دریافت کنند، بلکه داد، در قسمت کردن، باید همان مردمان را که از هم میبرد، باز به هم پیوند دهد! به سخن دیگر، داد، در داد کردن، بایستی مهر بیآفریند. در فلسفهی ایرانی، نیازی به زور حکومت نیست، بلکه ساماندهی که شادی و خوشی و رفاه و امنیت و بهروزی را میان مردمان پخش کند. این جمع اضداد (داد+مهر) است که در آمیختگی با هم، ناسازگاری را خنثی میکند. وگرنه داد خالی (فلسفه افلاطونی داد را برترین ارزش میداند)، جامعه را از هم متلاشی میکند. این دو ضد که همیشه زنده هستند، نیاز به خردی (خردورزانی) دارد که همیشه زنده است و هر روز از نو میاندیشد. همان خرد هنگام اندیش آدمی در هنگامها، که درست در شاهنامه این مسئله در داستان ایرج و فریدون از هم گشوده شده است. داستانی ژرف که چگونگی به وجود آوردن سنتز داد و مهر در اجتماعی زنده و پیشرونده و دگرگون شونده را نشان میدهد و برای ما به یادگار گذاشته شده است. همان داستانهایی که بسیاری افسانه میانگارند! تراژدی داد و مهر با هم، که دو ارزش مهم انسانی هستند و برغم آرمانهای بزرگ انسانی بودن، در گوهرشان متضاد با هم هستند. مانند برابری و آزادی، دو آرمان ناهمخوان ولی دوست داشتنی، که آدمی میخواهد هر دوتا را باهم اجرا کند. نوشتن قانون اساسی، درست ترکیب این تضادهاست. خرد بهمنی در بن بست تضادها است که انگیخته میشود. مولوی؛ بگیرم خرس فکرت را ره رقصش بیاموزم / به هنگامه بتان آرم ز رقصش مغتنم باشم / ببندم گردن غم را چو اشتر میکشم هرجا / به جز خارش ننوشانم چو در باغ ارم باشم