برنارد كاتل جدول روزنامه را تمام می کند و خود کارش را دوباره در جیب ژاکتش می گذارد. امروز صبح این بالا خیلی زیباست. روی نیمکت، روی تپه. خیلی زیباست، سر آن هایی که هنوز این جا را ندیده اند کلاه رفته است.او جویس و دوستانش را دیده بود که امروز صبح با ماشین جایی می رفتند. به نظر چقدر خوشحال بودند! ولی خب جویس همه را خوشحال می کند. برنارد میداند که زیادی در خودش رفته است. می داند که دور از دسترس است؛ حتی برای جویس، برنارد نجات پیدا نمی کند و لایق نجات پیدا کردن هم نیست. با وجود این خیلی دلش می خواست الآن در آن ماشین باشد. مناظر بیرون را ببیند و جویس هم یکریز همین طور حرف بزند و شاید هم نخ آویزان از دکمه ژاکت او را بکند. ولی در عوض او این جا، روی تپه، جایی که هر روز می نشیند، می ماند و منتظر است ببیند چه می شود.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.