آلبرت چشمهای بزرگ قهوهایرنگش رو بست و در حالی که مادرش آروم لالایی میخوند، به خواب رفت.
«غرررر! غرررر! غرررر!»
آلبرت چشمهاش رو باز کرد و هق و هق، شروع کرد به گریه. مادر هم از این صدا خوشش نیومده بود. آلبرت با شکایت گفت: «من میترسم مامان!»
داستان توله ترسیده
https://ketabak.org/bj03a
Create your
podcast in
minutes
It is Free