ابرام هر روز میاومد دفترم رو میگرفت، توش تخم شک میکاشت، میرفت. من میموندم و یه سؤال دیگه که با قبلیها میشد یه دنیا حیرت و احتمال. مثل یه بذری که تحت یه شرایط خیسی از خاک میزنه بیرون و سر به آسمون میکشه، تخم شکش هر روز تو خیسی ذهنم شاخ و برگ میداد و سرم رو پر میکرد از استفهام و استفسار که تهش چی؟!
Create your
podcast in
minutes
It is Free